سکنی


من نشسته‌ام و حال ندارم یعنی دیشب سرما خورده‌ام و استخوان‌هایم درد می‌کند.
خب می‌خواهم مطلبی برای وبلاگ خاک خورده‌ام بنویسم.
مدت‌هاست که وبلاگم به روز نشده.
نمی‌دانم ،شاید از مشغله‌ی زیاد باشد و شاید هم از تنبلی زیاد.
به هر حال هر چه هست مخاطبانم شاید فکر کنند که آدم خیلی تنبلی هستم  ولی خب هر کس دلیل خودش را دارد.
حتی دیگر خجالت می‌کشم در وبلاگم مطلب بگذارم و گاهی هم اصلا به فکر منهل کردن وبلاگ می‌افتم.
ولی نه!!!
ابتدا مطلبی اندر باب تنبلی‌های گذشته‌ام می‌گذارم بلکه توجیهی باشد بر مطلب نگذاشتنم.
آخر گاهی اوقات آدم‌ها ذهن‌شان خیلی درگیر است، درگیر دنیای اطراف‌شان و شاید کم‌تر در لاک خود می‌روند.
و من هم که اگر در لاک خودم نروم نمی‌توانم بنویسم.
پس فکر کنم دلیل به روز نکردن را یافتم،
ها!!! در لاک خود نرفتن.

حال چه بگویم که چرا در لاک خود نرفتم، خب مخاطب می‌گوید که در لاک خود می‌رفتی و می‌نوشتی ،چرا نرفتی؟
آن وقت است که دیگر جوابی ندارم بدهم و بد ضایع می‌شوم.
آخر خب راست می‌گوید، می‌توانستم راحت بروم در لاک خودم و بنویسم، ولی خب آخر سر هم هیچ دلیلی جز تنبلی را نمی‌توانم عنوان کنم برای به روز نکردن وبلاگم.
اصلا این وبلاگ هم شد دردسر برای ما.
باید برای ننوشتن خودمان هم جواب پس بدهیم، ای خدااا
اصلا من چرا باید عذرخواهی کنم که مدتی است مطلب نگذاشته‌ام؟
وبلاگ خودم بوده.
ولی نه ...
خب مخاطب ناراحت می‌شود و می‌پرد.
ای بابا آخرش هم باید اقرار کنم که تنبلی کرده‌ام،
باشد بابا من تنبلی کرده‌ام و وبلاگم را به روز نکرده‌ام.
دلتان خنک شد که فهمیدید من آدم تنبلی هستم در نوشتن.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۱
ف. خبیری

خودم راهی اش کرده ام، با پای پیاده؛

دلم را می گویم، دل است دیگر نمی فهمد فقط هوایی می شود و گاهی هم تنگ؛

خود آقا او را طلبیده، کاش من را هم؛

من هم با پای دلم نجف تا کربلا را پیموده ام

قدم به قدم

موکب به موکب؛

امشب کنار شش گوشه جا خوش کرده است دور از همه شلوغی ها و همهمه ها؛

ساکت و آرام نشسته و راز و نیاز می کند

دلم را می گویم.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۴
ف. خبیری



-شما الکی می گید ،بابام نرفته پیش خدا

-رفته پیش خدا ولی تو آسمونا نرفته ، بابام رفت بیمارستان پیش خدا

-اصلا مگه هر کس می ره بیمارستان خوب نمیشه؟؟ 

-هه! نگاه کن عکس بابامو زدن پشت شیشه ماشین

-من خودم دیشب با بابام خداحافظی کردم ،بوسش کردم و براش دست تکون دادم ،تازه! اونم بوسم کرد و گفت که می ره بیمارستان و خیلی زود برمیگرده ، به خدا راست میگم خودش گفت

-آره! مامان بزرگ رو یادمه چه جوری رفت پیش خدا ولی اونکه خیلی پیر بود ، بابای من که پیر نبود هنوز جوون...

-آره؟؟؟

بابام رفته پیش خدا توی خودِخود آسمونا

-اگرم بزرگِ بزرگ بشم برنمی گرده پیشم؟

-اونجا کنار خدا دیگه ررررااااحت می خوابه، درد نمی کشه 

-مامانم میگه ما هم یه روزی همه مون می ریم پیش خدا ،کنار بابایی

ولی آدم که الکی نمی ره پیش خدا باید یا خیلی پیر بشی یا یه مریضی سخت مثل سرطان بگیری

-دلم خیلی واسه بابام تنگ شده

-مامان!! اگه دوستام ازم پرسیدن بابات کجاست چی بگم؟ بگم بابام رفته پیش خدا؟ اگه اینو بگم آبروم نمی ره؟

-ااااه نگو بابای من مرده ، بگو رفته پیش خدا

-خاله!! بعضی از دوستام توی مهد کودک باباهاشون میان دنبالشون من که بابا ندارم بیاد دنبالم   آره؟؟؟




و این جملات زبان حال کودکانه ی دختر پنج ساله ایست که به تازگی داغ پدر دیده

و من شاهد تمام این حرف ها بودم

گاهی بعضی حرف هارا فقط به من می گفت

به من که تنها خاله اش هستم .


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۶
ف. خبیری

یک روز قدم زدن در صحن انقلاب، دیدن پرواز کبوترها روی گنبد طلا، خواندن دعای ندبه و شنیدن صدای نقاره‌ها، گفتن «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا» رو به روی ضریح آقا.

یک روز اقامه‌ی نماز توی شبستان خانم، خواندن دعای توسّل رو به روی ضریح، گفتن «السلام علیک یا فاطمه المعصومه» و رساندن سلام برادر به خواهر.

یک روز ایستادن سرِ دوراهی عشق و مردّد بودن برای انتخاب. دعا کردن زیر قبه‌ی آقا، راه رفتن توی بین الحرمین، گفتن «السلام علیک یا سیدالشهدا»، پشت سر حرم اباالفضل العباس و گفتن «السلام علیک یا قمر بنی هاشم»

یک روز نفس کشیدن زیر ایوان نجف، صفای ماندن توی حرم شب جمعه و خواندن دعای کمیل رو به روی ضریح و گفتن «السلام علیک یا امیرالمومنین»

آرزوی هر کسی این است که تک تک این مکان‌ها را برود و من در عرض یک ماه به این آرزو رسیدم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۲
ف. خبیری


خیلی جاها شنیدیم که میگن زیبایی صورت و ظاهر مهم نیست، اون چیزی که مهمه سیرت و باطن آدم‌هاست. من این چیزها رو مخصوصاً قبل از ازدواج خیلی می‌شنیدم. فکر می‌کردم می‌فهمم این چیزها یعنی چی! ولی بعد از خوندن کتاب "امپراتور عشق" فهمیدم که هیچی نمی‌فهمم.

این کتاب این‌قدر این قضیه رو جالب و ساده بیان می‌کنه که واقعاً بعد از خوندنش فهمیدم که بعضی‌ها شاید ظاهر جذاب و زیبایی نداشته باشن ولی می‌تونن دل مهربون و با سخاوتی داشته باشن، این‌قدر که حتی دیگه ظاهرشون رو نمی‌بینی و فقط محو زیبایی درون‌شون می‌شی.

شاید از این دسته آدم‌ها  دور و برمون زیاد باشن.

آدم‌ها رو از روی ظاهر نباید قضاوت کرد.

توی کتاب می‌خونین که چطور دختری که زیباییش زبانزد همه‌ی مردم و جزو اشراف بود، عاشق برده‌ی سیاه پوستی می‌شه که توی زشتی همتایی نداشته، ولی قلبی مهربون داشت؛ این زوج شدن پدر و مادرِ ...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
ف. خبیری




ریه هایم پر شده از هوای دلتنگی.

زمین برایم تنگ شده است و آسمان هم کمکی نمی کند .

اشک می ریزم و دلم را به نیتت غسل می دهم ،  غسلِ زیارت  ، و دلم را به طواف حرمت میفرستم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۱
ف. خبیری

بار سنگین



هفت روز پیش در یک چنین روزی اتفاقی افتاد که چند ماهی هست انتظارش رو میکشم، اتفاقی که به نظرم یکی از مهم ترین رویداد های زندگیمه.

چند ماه انتظار کشیدن برای دیدن همسرم در لباس طلبگی؛ خیلی منتظر این اتفاق بودم که بالاخره روز ولادت حضرت علی اکبرعلیه السلام همسرم به دست یکی از استاداش معمم شد.

ما هفت روزی میشه زندگی جدیدی رو شروع کردیم.

چند روز پیش یکی از صحبت های آقا رو خوندم که گفته بودن :لباس طلبگی پوشیدن بارسنگینی است. من توی این هفت روز فهمیدم که همسر یک طلبه ی معمم بودن هم، بارسنگینیه.

وقتی کنار یک طلبه راه میری که ملبّسه به مراتب انتظار دیگران هم از تو بیشتر میشه.

باید دیگه مواظب رفتارهات باشی.

از اون موقع به بعد باید بیشتر حواستو جمع کنی ،

باید بیشتر مراقب باشی شأن اون لباس حفظ بشه.

زن یک طلبه باید از لباس همسرش دفاع کنه، مراقبت کنه تا لکه ای روی اون نشینه.

ومن هم چند روزیست که بار سنگینی روی دوشمه.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۰
ف. خبیری


سُکنیٰ یعنی محل اقامت ،یعنی جایی که توش زندگی میکنی.

سُکنیٰ گزیدن یعنی جایی را برای اقامت انتخاب کردن.

همه ی انسان ها در طول تاریخ دوست داشتن جایی زندگی کنن که امنیت داشته باشه.

شایدهم آسایش...

شاید هم آرامش...

بستگی به دید طرف داره سُکنایی که برای خودش انتخاب میکنه کدوم از اینها رو داشته باشه.

البته همه ی افراد دوست دارن جایی که زندگی میکنن امنیت داشته باشه .

این یک نیاز هست که همه ی افراد حس میکنن .خیلی ها علاوه بر امنیت آسایش هم طلب میکنن، یعنی می خوان همه ی امکانات زندگی و وسایل براشون فراهم باشه .

خیلی ها هم علاوه بر همون امنیت به آرامش اهمیت میدن ، که این بستگی به خودشون داره که چطور با زندگی برخورد کنن ،یعنی آرامش رو خود ما به وجود میاریم 

و همین طور صمیمیت ومحبت رو...

شاید مهم نباشه که ما توی خونه ی چند متری زندگی میکنیم ، مهم نباشه که این سکنی کجای شهر باشه یا اینکه قیمتش چند باشه 

مهم اینه که مابتونیم ازش یک مأمن اَمن بسازیم که توش صفا و صمیمیت باشه 

آرامش باشه...

تجربه من توی زندگی تازه سروسامان گرفتم  نشون داده که ظاهر سکنی مهم نیست، باطن سکنی مهمه که ما می سازیمش و مدیریتش میکنیم.

و چه خوبه که باطن این سکنی زیبا باشه آرامش داشته باشه و صمیمیت 

اینا هستند که مهم اند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۸
ف. خبیری