سکنی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیر» ثبت شده است



-شما الکی می گید ،بابام نرفته پیش خدا

-رفته پیش خدا ولی تو آسمونا نرفته ، بابام رفت بیمارستان پیش خدا

-اصلا مگه هر کس می ره بیمارستان خوب نمیشه؟؟ 

-هه! نگاه کن عکس بابامو زدن پشت شیشه ماشین

-من خودم دیشب با بابام خداحافظی کردم ،بوسش کردم و براش دست تکون دادم ،تازه! اونم بوسم کرد و گفت که می ره بیمارستان و خیلی زود برمیگرده ، به خدا راست میگم خودش گفت

-آره! مامان بزرگ رو یادمه چه جوری رفت پیش خدا ولی اونکه خیلی پیر بود ، بابای من که پیر نبود هنوز جوون...

-آره؟؟؟

بابام رفته پیش خدا توی خودِخود آسمونا

-اگرم بزرگِ بزرگ بشم برنمی گرده پیشم؟

-اونجا کنار خدا دیگه ررررااااحت می خوابه، درد نمی کشه 

-مامانم میگه ما هم یه روزی همه مون می ریم پیش خدا ،کنار بابایی

ولی آدم که الکی نمی ره پیش خدا باید یا خیلی پیر بشی یا یه مریضی سخت مثل سرطان بگیری

-دلم خیلی واسه بابام تنگ شده

-مامان!! اگه دوستام ازم پرسیدن بابات کجاست چی بگم؟ بگم بابام رفته پیش خدا؟ اگه اینو بگم آبروم نمی ره؟

-ااااه نگو بابای من مرده ، بگو رفته پیش خدا

-خاله!! بعضی از دوستام توی مهد کودک باباهاشون میان دنبالشون من که بابا ندارم بیاد دنبالم   آره؟؟؟




و این جملات زبان حال کودکانه ی دختر پنج ساله ایست که به تازگی داغ پدر دیده

و من شاهد تمام این حرف ها بودم

گاهی بعضی حرف هارا فقط به من می گفت

به من که تنها خاله اش هستم .


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۶
ف. خبیری